قالب پرشین بلاگ

داستان عاشقانه و واقعی پسرتنها داستان ازاین قراره که پسری بودکه دختریکی ازاقوام نزدیکشوخیلی دوست داشت وباتمام وجودعاشق بودپسره اینقددختره دوست داشت که وقتی صحبت ازمریضی یاچیزبدی درمورددختره می شددنیابراش دیگرارزشی نداشت وهمیشه یامنوبکشه یادختره بهش برسه بعدازمدتی خانواده پسره نامزدانتخواب کردندپسره که عشقشوخیلی دوست داشت یه جورای نامزدی به وقت دیگرانتقال دادپسره برای اینکه به دختره برسه هرروزتوگوش افرادخانوادش میخوندکه دخترفلانی دوست داره ودرطول این مدت هروقت دختره رومی دیدباهاش حرف میزد که دوستش داره وباتمام وجودعاشقشه امادختره به پسره جواب می داد:من کس دیگری رودوست دارم واون کسی که من عاشقشم تمام آرزوهای منوبرآورده میکنه وبه پسره میگفت که بایدمنوازفکربیرون کنی اماپسره هنوزعاشقش بودوبعضی وقتابهش میگفت که نامه بده امادختره به عشق پسره نسبت به خودش توجه نمیکرد پسرچندین وچندباربه دختره میگفت که عاشقشه وتمام آرزوهاشوبرآورده میکنه امادختره بازبهش توجه نمی کرد.بعضی وقتاپسره تودلش میگفت که بایددختره روفراموش کنه اماپسره واقعأعاشقش بودونمی خواست اونوازدست بده چندمدتی پسره باحسرت وغم زندگی کردوچندمدتی گذشت پسربه خونه دختره رفت وبهش گفت:هنوزنمی خوای بامن باشی؟دختره گفت بهت که گفتم من کس دیگری رودوست دارم وعاشق کس دیگری هستم ومنوهمیشه ازفکرت بیرون کن.پسره گفت حرف اول وآخرت همینه؟گفت:اره اره اره حالابرودیگه خانواده پسره به زوراون به زورمجبورکردن بادختری که اصلأ دوستش نداره نامزدکنه.دختره تونامزدی پسره حاظربودپسره دیدکه دختربایک پسرتلفنی حرف میزنه صبرکردتادختره گوشی قطع کرد.پسره رفت کنارش وبه دختره گفت:تاقیامت باصداقت دوستت دارم ویادت یک لحظه ازیادم جدانمیشه پسررفت ودختره که به عشق حقیقی پسره نسبت به خودش پی برداشک برصورتش جاری شدوازخداکه دل پسره شکسته بودطلب بخشش کردوآرزوی بهترین هاروبرای پسره کرد.بعدازمدتی خبررسیدپسری که دختره دوست داشت باکس دیگری ازدواج کرده ....

نظرات شما عزیزان: